داستان عرفاني

ساخت وبلاگ

درویشی کودکی داشت که از غایت محبّت، شبْ پهلوی خودش خوابانیدی. شبی دید که آن کودک در بستر می نالد و سر بر بالین می مالد. 
گفت: ای جان پدر چرا در خواب نمی روی؟ 
گفت: ای پدر! فردا روزِ پنج شنبه است و مرا متعلّما (درس های) یک هفته پیشِ استاد عرضه می باید که از بیم در خواب نمی روم مبادا که درمانم، آن دوریش صاحب حال بود. 
این سخن بشنید نعره ای زد و بی هوش شد. چون با خود آمد گفت: واویلا، وا حَسْرَتا؛ کودکی که درسِ یک هفته پیش معلّم عرض باید کرد شب در خواب نمی رود پس مرا که اعمالِ هفتاد ساله پیش عرشِ خدا در روز مظالم (قیامت) بر خدایِ عالم الاَسرار عرض باید کردحال چگونه باشد؟

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ساعت 13:33&nbsp توسط مجيد   | 

فكر اينجاشو نكرده بودند!!!!!!!!!!!!...
ما را در سایت فكر اينجاشو نكرده بودند!!!!!!!!!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : majiedsaadati بازدید : 292 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1396 ساعت: 11:39